بهاره قانع نیا - ایستادهام توی دفتر مشاور و سرم را انداختهام پایین. با اینکه اولین مرتبه است که به اینجا میآیم اما میدانم که این اتاق همان مکانی است که باید تماممدت سرت را پایین بیندازی تا پشیمان به نظر برسی.
و اما اگر خداینکرده حواست پرت شود و یک لحظه سرت بالا بیاید، اگر زبانم لال فراموش کنی که خطاکاری و ثانیهای با مشاور یا پدر و مادرت چشمدرچشم شوی، نتیجهی مذاکرات کاملا به ضررت میچرخد و روزگارت مثل شب تیره و تار میشود.
نیم ساعت است پروندهام را گرفتهام دستم، سرم را انداختهام پایین و به سرامیکهای کف اتاق نگاه میکنم.
سرامیکها از جهاتی شبیه به من هستند و به نوعی امیدوار به نظر میرسند. نقطههای نورانی توی دلشان دارند که از انعکاس لامپهای سقف ایجاد شده و ترکیب بامزهای را درست کرده است.
آقای مشاور دارد خیلی آهسته یکسری نکات را به بابا میگوید. هر لحظه منتظرم بابا داغ کند و صدایش را بالا ببرد.
بابا روی خیلی مسائل حساس است و از چیزهای زیادی متنفر است: از پــــررویــی، بــــیادبی، حاضـرجوابی، تبلتمن، پیتزای مخلوط و پاستیلهای دندانی، ترقه، توپ به شیشه زدن و فرار کردن و خلاصه از هر چیزی که من دیوانهاش هستم!
برای چند ثانیه صدای پچپچ آقای صمدی، مشاور مدرسه، قطع شد. گلویش را صاف کرد و با صدایی رسا گفت: خب آقاسجاد، بفرمایید ما با شما چکار کنیم؟ آقای مدیر دستور داده که امسال توی این مدرسه ثبتنامت نکنیم!
بیشتر از این جمله، سکوت بابا بود که میترساندم.
سعی کردم همانطور که سرم پایین است از گوشه چشم رصدش کنم و موقعیتش را شناسایی کنم.
از جایی که من میدیدم، صورتش سرخ و غمگین بود. خب، حق داشت پروندهی پسرش را داده بودند زیر بغلش. خیلی ناراحت بودم و احساس شرم داشت خفهام میکرد.
بابا آهی کشید و گفت: میدانید آقای صمدی؟ سجاد پسر بدی نیست. درسهایش خوب است. همتش زیاد است. تنها ایرادش این است که وقتی پابهتوپ میشود، از زمان و مکان جدا میشود و فکر میکند کریستیانو رونالدو است.
آقای صمدی خندید. خندهاش مثل نور امیدی دلم را روشن کرد. این نشانهی خوبی بود یعنی امکان بخشش وجود داشت.
بابا ادامه داد: من تعهد میدهم امسال سربلندتان کند و دانشآموز خوبی برایتان باشد.
به آخرین تلاشهای بابا برای اثبات خوب بودنم گوش دادم و برای هزارمین بار از کارهایی که کرده بودم پشیمان شدم.
آقای صمدی گفت: خب آقاسجاد، در تأیید حرفهای پدرت چه میگویی؟
سرم را کمی بالاتر گرفتم و آهسته گفتم: برای اینکه ثابت کنم واقعا پشیمانم حاضرم تا پیش از شروع مدارس چند روزی بیایم مدرسه و در فضاسازی کــــــلاسها کمــــک کنم. بابا سرش را چرخاند و با خوشحالی نگاهم کرد.
سـرم را دوباره انداختم پایین و به بازتاب نور لامپها در چهرهی سرامیکها خیره شدم.